اسیر

ساخت وبلاگ

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در اغوشت نگیرم

تویی ان اسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد وتیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

ومن ناگه گشایم پر بسویت

دراین فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خاموش پربگیرم

بهچشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

زپشت میله ها هر صبح روشن

نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم اواز شادی

لبش با بوسه می اید به سویم

اگر ای اسمان خواهم که یک روز

از این زندان خاموش پربگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

زمن بگذر که من مرغی اسیرم

من ان شمعم که با سوز دل خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

فروغ فروخ زاد

 

شعر و شاعران نامدار...
ما را در سایت شعر و شاعران نامدار دنبال می کنید

برچسب : شعر , فروغ فروخ زاد , اسیر, نویسنده : همایون homayount بازدید : 260 تاريخ : 3 / 3 / 1391 ساعت: 8:40